ترجمه: https://www.rogerebert.com/reviews/a-beautiful-mind-2001
یک ذهن زیبا
بازیگران:
راسل کرو به عنوان جان نش ، اد هریس به عنوان پارجر ، جنیفر کنلی به عنوان آلیسیا ، پل بتانی به عنوان چالز ، کریستوفر پلامر به عنوان دکتر راسن ، جود هریش به عنوان هلینگر

کارگردان:
ران هاوارد
براساس کتاب:
سیلویا ناصر
درام،عاشقانه،
برای زیر 13 سال محدود شده
129 دقیقه
نوشته: راجر ابرت
برنده جایزه نوبل جان فوربز نش جونیر هنوز در دانشگاه پرینستون تدریس می کند و تا دانشکده هرروز قدم می زند. این عبارات پیش پا فتاده که اشک به چشمهای من آورد به من قدرت فیلم " یک ذهن زیبا" را اشاره کرد.داستانی از مردی که یکی از بزرگترین ریاضیدانان ، و قربانی جنون جوانی می باشد.کشفیات نش در تئوری آزمون در زندگی روزانه ما تاثیر داشته است.او همچنین برای مدتی معتقد بود که روسها برای او پیامهای رمزی در صفحه اول روزنامه نیویورک تایمز ارسال می کنند.
درفیلم" یک ذهن زیبا" راسل کرو به عنوان نش ،و جنیفر کولونی به عنوان همسرش بازی می کنند،آلیسائی که با بچه اشان حامله است وقتی که اولین نشانه های بیماریش ظاهر می شوند.آن داستانی از مردی را اریه می دهد که ذهنش خدمات زیادی برای انسانیت انجام داد،در حالیکه در همین زمان با اوهام ترسناک به او خیانت نمود.کرو این شخصیت را بوسیله کنار گذاشتن پیروی از عواطف او را زنده می کند و با جزئیات رفتاری کوچک او را می سازد.او مردی را نشان می دهد که به دیوانگی فرو می افتد و سپس ،غیر منتظره، توانائی عمکرد را در دنیای دانشگاهی را دوباره بدست می آورد.نش با نیتون،مندل،داروین مقایسه شده است،اما همچنین برای چندین سال مردی بوده است که با خودش در کنج زمزمه می کرده است.
دکتر رون هاوارد قادر است یک هسته خوب در نش را پیشنهاد دهد،که همسرش و دیگران را الهام بخشید، تا در کنارش بایستند،تا امید را حفظ نمایند و ، در عبارات زنش در سیاهترین ساعات او،" اعتقاد داشتن به این که یک چیز شگفت انگیزی ممکن است" فیلم آغاز می شود چنانکه نش یک مرد جوان ساکت اما از خود راضی با لهجه ویرجینیای غربی می باشد که به تریج به یک کژپندار مرموز، و شکنجه شده تیدیل می شود کسی که معتقد است یک جاسوس می باشد که بوسیله مامورین دولتی تعلیم دیده است.کرو که یک توانائی غریبی دارد که چهره اش را تغییر دهد تا به یک نقش منطبق شود، همیشه بنظر می رسد متقاعد کننده است همچون یک مرد 47 ساله در طول فیلم به نظر می آید.
نش اولیه، که در اواخر 1940 در دانشگاه پریستون دیده می شود،به یک برنده کمک هزینه دانشجوئی به آرامی می گوید،" فقط یک ایده اصلی و بدوی از مقالاتت موجود نیست" وقتی که او دریک بازی ژاپنی بنام گو می بازد،او شرح می دهد، " من اولین حرکت را داشتم، بازی من عالی بود، بازی معیوب است"او از تاثیرش بر دیگران آگاه است.(من خیلی آدم ها را دوست ندارم و آنها هم مرا خیلی دوست ندارند) و معلم اول دبستانش را بیاد می آورد که به او ئ را گفته است."او با دو مغز کمک کننده و با نیم قلب کمک کننده به دنیا آنده است." آن آلیشا است که به او کمک می کند تا قلب را پیدا کند.او یک دانشجوی فارغ التحصیل بود وقتی که همدیگر را ملاقات نمودند، و به نبوغش جذب شد و با تنهائیش متاثر شد.توانائی داشت در پذیرفتن ایده اش از معاشقه وقتی که او را مطلع نمود." تشریفات نیازدارند که ما پیش ببریم تعدادی از فعالیتهای افلاطونی را قبل از اینکه ما همخوابه شویم". تا درجه ای که او می تواند متاثر شود،او را متاثر می کند.
اگرچه اغلب به نظر می رسد که او در درون خودش گیر کرده است.سیلویا ناصری که بایوگرافی را در سال 1998 نوشت که اکیوا گلدمن را در نوشتن فیلمنامه آگاه نمود.کتابش را با عبارتی از وورد ورث شروع می کند" انسان برای همیشه به تنهائی در افکاری از دریاهای ناشناخته سفر می کند." جنون جوانی نش یک شکل بصری و لفظی را در بر می گیرد.او معتقد است که بوسیله یک مامور فدرال (اد هریس) تعقیب می شود،و خودش را در صحنه های تعقیب تصور می کند،که بنظر می رسد بوسیله فیلمهای جنائی 1940 الهام گرفته است.او شروع می کند به پیدا نمودن الگوهائی که اصلا وجود ندارند. یک شب او و آلیشا در زیر آسمان ایستاده اند و او از زنش می خواهد که یک شئی را نام ببرد؛و سپس ستارگان را بهم وصل می کند تا آن را ترسیم نماید.عاشقانه اما خیلی عاشقانه نیست وقتی که او پیدا می کند که دیوار دفترش بصورت انبوهی با تکه های بریده شده از روزنامه ها و مجلات کاغذ دیواری شده است و با خطوط دیوانه واری الگوهای خیالی را به هم وصل کرده است.
فیلم درمانش را با یک روانشناس فهمیده (کریستوفر پالمر)،و دوره های هولناک دردناکش از درمان با انسولین،پی می گیرد.داروهای تجویز شده به او کمک می کند که تا اندازه ای بهبود یابد.و فقط البته وقتی که او این داروها مصرف می کند.در نهایت داروهای جدید بیشتر موثر می باشند.و او کند ورود مجدد آزمایشی را به دنیای دانشگاهی در دانشگاه پرینستون را آغاز می کند.
این فیلم درباره زندگی این مرد،مرا شیدا نموده است.من اطلاعات بیشتری را جستجو نمودم،یافتن اینکه برای سالها او یک منزوی بود،بین دانشکده ها رفت و آمد می کرد،با کسی حرف نمی زد، قهوه می نوشید، سیگار می کشید، انبوهی از صفحات روزنامه ها و مجلات را ورق می زد،و سپس یک روزی او یک تعریف کاملا معمولی از دخترش برای یک همکار دانشکده ایراد می کند.و آن متوجه نمود که نش بنظر بهتر می آید.
یک صحنه قابل توجه در فیلم موجود است وقتی که یک نماینده ای برای کمیته نوبل (آستین پندلتون) برای ملاقات می آید،و اشاره می کند که او برای این جایزه در نظر گرفته شده است.نش ملاحظه می کند که معمولا افراد هنگامیگه آنها برده اند ، مطلع می شوند.نه اینکه آنها در نظر گرفته شده اند،" شما اینجا آمده اید دریابید که آیا من دیوانه ام، و همه چیز را نابود خواهم نمود اگر من ببرم" او برد اما همه جیز را نابود نکرد.
این فیلم یک روشی از قرار دادن بیماری ذهنی در یک گوشه دارد.آن عجیب و غریب،و مهیج ، جذاب، مضحک،شتاق،محزون، یا گمراه است. اینجا آن یک بیماری ساده است، که تقریبا زندگی را تسلیم می کند اما برای نش و زنش کاملا ناممکن نیست.قبل از اینکه او یکی از افراد خوش شانسی شود که مارپیچ زیرین را بیرون بکشد.
وقتی که او نوبل را برد،از او درخواست شد که درباره زندگیش بنویسد.و او به اندازه کافی صادق بود تا بگوید که " بهبودیش یک امر خوشحال کننده ای نیست" او ملاحظه کرد " بدون دیوانگیش زرتشت لزوما داشته است فقط میلونها نفر دیگری که زندگی نموده اند و سپس فراموش شده اند".بدون دیوانگیش، آیا نش زندگی کرده است و سپس فراموش شده است؟ آیا توانائیش در نفوذ بر مشکلترین دستاوردهای افکار ریاضی به طریقی پراخت یک هزینه ای به آن متصل است؟ این فیلم نمی داند و نمی تواند بگوید.
پایان
برچسبها: فیلم اسکار






























